Blue light, black shadow
Part 12
فیلیکس کاراشو انجام داده بود، هیونجینم تصمیم گرفته بود کارشو تو هتل شروع کنه، کدوم هتل؟ هتلی که از پدرش به ارث برده بود، و حالا اون باید رئیس جدید هتل میبود...
بعد از چند ساعت کاغذ بازی و دید و بازدید های مسخره و حوصله سر بر... برگشت خونه...
-:من برگشتم...
+:...
هیونجین از اینکه جوابی از اینکه جوابی از فیلیکس نشنید عصبی شد
-:با تو ام، میگم سلام...
+:سلام...
-:سلام آقایی چیزی، تو واقعا خدمتکار بدی هستی...
+:خودت استخدام کردی،تا آخر عمرم باید تحملم کنی، تا وقتی که یکی مون بمیره
-:(پوزخند) تو الان داری حرفامو به خودم بر میگردونی جوجه؟
+:(در حال مرطب کردن و چیدن اوپن) فقط دارم یاد آوریشون میکنم...
هیونجین که از این بازی بامزه فلیکس خندش گرفته بود، یکم شک کرد، ولی بازم حرفی که میخواست بگه رو زد...
-:بیا...
اون میخواست حرفش رو بزنه، ولی خب باید اول نظر فیلیکسم میپرسید، به هر حال، اگه قرار بود اونا تا آخر عمر با هم زندگی کنن، اونم تو یه عمارت، (خدا و نویسنده و گوینده میدونن چه اتفاقاتی قراره بیفته) فقط به عنوان خدمتکار و رئیس، یا دوتا هم خونه، حداقل باید به هم احترام میزاشتن، تا بشه راحت زندگی کرد...
-:م-میای، بریم، بیرون، یعنی... میخوای؟؟
+:چی؟...
هیونجین دهن باز کرد که چیزی بگه ولی حرفی برای گفتن نداشت...
+:چرا من باید باهات بیام بیرون؟ خدمتکار قبلی تونم با بابات میرفت بیرون؟...
-:گفتم که من کاری به قوانین و مقررات ندارم، من تو رو برای خودم استخدام کردم، ربطی به بابام نداره، در ضمن، من فقط میخواستم حال هر دومون عوض شه...
+:فیلیکس آهی کشید آخه... چرا باید بریم بیرون تا حالمون عوض شه،من حالم خوبه...
-:میدونم خوب نیست و، میدونم چرا... میخوام جبران کنم...
بعد از کمی کلکل و تصمیم گیری، نتیجه شد برابر با بیرون رفتن اون دوتا و پیاده روی کردن و خوش گذروندن، ولی یه مشکلی بود...
+:آخه من چی بپوشم، همون لباسای قبلیم رو بپوشم؟
-:آها خوب شد گفتی... چند تا لباس برات خریدم، تو ماشینن، چون اندازت رو نمیدونستم از هر کدوم چند سایز گرفتم، ببینم کدوم بهت میخوره...
بعد از پوشیدن لباس ها، حتی تو یسری لباس ها کوچک ترین سایز ها هم برای فیلیکس گشاد بود(بچم اوچولوئه) ولی بلاخره یه لباس خوب ست کرد که قشنگ اندازش بود...(لباس تو اسلاید های دیگس)
فیلیکس کاراشو انجام داده بود، هیونجینم تصمیم گرفته بود کارشو تو هتل شروع کنه، کدوم هتل؟ هتلی که از پدرش به ارث برده بود، و حالا اون باید رئیس جدید هتل میبود...
بعد از چند ساعت کاغذ بازی و دید و بازدید های مسخره و حوصله سر بر... برگشت خونه...
-:من برگشتم...
+:...
هیونجین از اینکه جوابی از اینکه جوابی از فیلیکس نشنید عصبی شد
-:با تو ام، میگم سلام...
+:سلام...
-:سلام آقایی چیزی، تو واقعا خدمتکار بدی هستی...
+:خودت استخدام کردی،تا آخر عمرم باید تحملم کنی، تا وقتی که یکی مون بمیره
-:(پوزخند) تو الان داری حرفامو به خودم بر میگردونی جوجه؟
+:(در حال مرطب کردن و چیدن اوپن) فقط دارم یاد آوریشون میکنم...
هیونجین که از این بازی بامزه فلیکس خندش گرفته بود، یکم شک کرد، ولی بازم حرفی که میخواست بگه رو زد...
-:بیا...
اون میخواست حرفش رو بزنه، ولی خب باید اول نظر فیلیکسم میپرسید، به هر حال، اگه قرار بود اونا تا آخر عمر با هم زندگی کنن، اونم تو یه عمارت، (خدا و نویسنده و گوینده میدونن چه اتفاقاتی قراره بیفته) فقط به عنوان خدمتکار و رئیس، یا دوتا هم خونه، حداقل باید به هم احترام میزاشتن، تا بشه راحت زندگی کرد...
-:م-میای، بریم، بیرون، یعنی... میخوای؟؟
+:چی؟...
هیونجین دهن باز کرد که چیزی بگه ولی حرفی برای گفتن نداشت...
+:چرا من باید باهات بیام بیرون؟ خدمتکار قبلی تونم با بابات میرفت بیرون؟...
-:گفتم که من کاری به قوانین و مقررات ندارم، من تو رو برای خودم استخدام کردم، ربطی به بابام نداره، در ضمن، من فقط میخواستم حال هر دومون عوض شه...
+:فیلیکس آهی کشید آخه... چرا باید بریم بیرون تا حالمون عوض شه،من حالم خوبه...
-:میدونم خوب نیست و، میدونم چرا... میخوام جبران کنم...
بعد از کمی کلکل و تصمیم گیری، نتیجه شد برابر با بیرون رفتن اون دوتا و پیاده روی کردن و خوش گذروندن، ولی یه مشکلی بود...
+:آخه من چی بپوشم، همون لباسای قبلیم رو بپوشم؟
-:آها خوب شد گفتی... چند تا لباس برات خریدم، تو ماشینن، چون اندازت رو نمیدونستم از هر کدوم چند سایز گرفتم، ببینم کدوم بهت میخوره...
بعد از پوشیدن لباس ها، حتی تو یسری لباس ها کوچک ترین سایز ها هم برای فیلیکس گشاد بود(بچم اوچولوئه) ولی بلاخره یه لباس خوب ست کرد که قشنگ اندازش بود...(لباس تو اسلاید های دیگس)
- ۲.۱k
- ۱۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط